اینکه کتابی درست در موقع درستی به دست آدم برسد هم موهبتی است که همیشه نصیب آدم نمیشود. از جنس همان موهبتهایی که نمیدانی دعای خیر چه کسی پشت سرت بوده که این نعمت نصیبت شده. جالب اینجا بود که کتابهای مزین به برچسبهای «بهترین کتاب فلان مجله یا فلان سال یا بهمان مسابقه» عموما برای شخص من حالت دافعه دارند، اما نمیدانم چه حالی در کتاب فروشی بعد از تورق چندصفحه آن به من دست داد که حاضر به خریدش شدم. بعضی صفحات به سرعت ورق میخوردند و بعضی صفحات به قدری زبان حال بود دوست داشتم کتاب روی همان صفحه فریز شود و حتی همانجا یک کامنت بنویسم و کیفور بمانم. شبیه یک سفر جادهای که جایی از مسیر را به سرعت میروی و جایی دیگر دلت میخواهد پشت حتی یک کامیون (البته اگر دودش آدم را خفه نکند) گیر بیفتی و به این بهانه خیره به منظره جاده از لحظه لذت ببری. گرچه ایده اصلی کتاب هم چندان سازگار با عقایدم نبود، اما جلو رفتن با فرضیات کتاب و آشنا شدن با نگرش نویسنده در باب زندگی، حسرتها، اختیار، انتخاب، تردید و دودلیها، گمگشتگی، معنای زندگی و حتی تجربهی فضایی بین مرگ و زندگی شیرین بود.این کتاب برای من برشهای تامل برانگیز کم نداشت. اما اگر بخواهم یک بخش را به نمایندگی انتخاب کنم، انتخابم صفحه پایانیست:
خانم الم گفت:« اینجا بودن گاهی باعث میشه آدم احساس تنهایی کنه. احساس میکردم بازی تموم شده. مثل مهرهی شاهی که تنهایی روی صفحه باقی مونده. میدونی، نمیدونم چطور من رو یادته، اما خارج از مدرسه من هیچوقت آدم.. » مکث کرد. «خیلیها رو ناامید کردم. آدم سختگیری بودم. کارهایی کردم که ازشون پشیمونم. همسر بدی بودم. مادر خیلی خوبی هم نبودم. بیشتر مردم دیگه بیخیال من شدن. من هم نمیتونم مقصر بدونمشون»
«خب با من که مهربون بودین،خانمِ.. لوئیس. وقتهایی هم که مشکل داشتم همیشه میدونستین چطوری آرومم کنین»
خانم الم نفسهایش را آرام کرد. «ممنونم نورا»
«دیگه روی صفحه شطرنج تنها نیستین. یه سرباز بهتون ملحق شده»
«تو هیچوقت یه سرباز ساده نبودی»
حرکتش را انجام داد. مهرهی فیل را جلو برد و در موقعیت خوبی گذاشت. لبخندی کوچک گوشه های دهانش را به بالا خم کرد.
نورا نگاهی به صفحه انداخت و گفت: «این بازی رو شما میبَرین»
چشمان خانم الم با شور زندگانی برق زدند. «خب، زیبایی این بازی همینه دیگه، مگه نه؟ هیچوقت نمیشه فهمید چطوری تموم میشه»
نورا لبخند زد. به تمام مهرههایی که برایش باقی مانده بود نگاهی انداخت و به حرکت بعدیاش فکر کرد.
پ.ن۱: به این موضوع آگاهی دارم که این سبک کتابها موردپسند برخی اهالی فرهنگ نیست، اما به دلیل اقتضای زمانی زندگیام شدیدا حس رضایت از خواندنش دارم.
پ.ن۲: اخیرا یک اعتقاد مندرآوردی مضحکی پیدا کردم که از قضا تا به الان درست کار کرده، این است که هرجا ردپای یک گربه باشد حتما آن شخص، کتاب، فیلم، مکان،... برایم جذاب خواهد بود. این کتاب هم از این قاعده مستثنی نبود. فضای گربه آلودش مغزم را شدیدا تحت تاثیر قرار داده بود.