رب النوع حلقه

بر مدار روزمرگی‌ها، راهی جز روشنگری نداریم...

رب النوع حلقه

بر مدار روزمرگی‌ها، راهی جز روشنگری نداریم...

این‌که کتابی درست در موقع درستی به دست آدم برسد هم موهبتی است که همیشه نصیب آدم نمی‌شود. از جنس همان موهبت‌هایی که نمی‌دانی دعای خیر چه کسی پشت سرت بوده که این‌ نعمت نصیبت شده. جالب این‌جا بود که کتاب‌های مزین به برچسب‌های «بهترین کتاب فلان مجله یا فلان سال یا بهمان مسابقه» عموما برای شخص من حالت دافعه دارند، اما نمی‌دانم چه حالی در کتاب فروشی بعد از تورق چند‌صفحه آن به من دست داد که حاضر به خریدش شدم. بعضی صفحات به سرعت ورق می‌خوردند و بعضی صفحات به قدری زبان حال بود دوست داشتم کتاب روی همان صفحه فریز شود و حتی همان‌جا یک کامنت بنویسم و کیفور بمانم. شبیه یک سفر جاده‌ای که جایی از مسیر را به سرعت می‌روی و جایی دیگر دلت می‌خواهد پشت حتی یک کامیون (البته اگر دودش آدم را خفه نکند) گیر بیفتی و به این بهانه خیره به منظره جاده از لحظه لذت ببری.  گرچه ایده اصلی کتاب هم چندان سازگار با عقایدم نبود، اما جلو رفتن با فرضیات کتاب و آشنا شدن با نگرش نویسنده در باب زندگی، حسرت‌ها، اختیار، انتخاب، تردید و دودلی‌ها، گمگشتگی، معنای زندگی و حتی تجربه‌ی فضایی بین مرگ و زندگی شیرین بود.این کتاب برای من برش‌های تامل برانگیز کم نداشت. اما اگر بخواهم یک بخش را به نمایندگی انتخاب کنم، انتخابم صفحه پایانی‌ست:

 

خانم الم گفت:« اینجا بودن گاهی باعث می‌شه آدم احساس تنهایی کنه. احساس می‌کردم بازی تموم شده. مثل مهره‌ی شاهی که تنهایی روی صفحه باقی مونده. می‌دونی، نمی‌دونم چطور من رو یادته، اما خارج از مدرسه من هیچ‌وقت آدم.. » مکث کرد. «خیلی‌ها رو ناامید کردم. آدم سخت‌گیری بودم. کارهایی کردم که ازشون پشیمونم. همسر بدی بودم. مادر خیلی خوبی هم نبودم. بیشتر مردم دیگه بی‌خیال من شدن. من هم نمی‌تونم مقصر بدونمشون»

«خب با من که مهربون بودین،خانمِ.. لوئیس. وقت‌هایی هم که مشکل داشتم همیشه می‌دونستین چطوری آرومم کنین»

خانم الم نفس‌هایش را آرام کرد. «ممنونم نورا»

«دیگه روی صفحه شطرنج تنها نیستین. یه سرباز بهتون ملحق شده»

«تو هیچ‌وقت یه سرباز ساده نبودی»

حرکتش را انجام داد. مهره‌ی فیل را جلو برد و در موقعیت خوبی گذاشت. لبخندی کوچک گوشه ‌های دهانش را به بالا خم کرد.

نورا نگاهی به صفحه انداخت و گفت: «این بازی رو شما می‌بَرین»

چشمان خانم الم با شور زندگانی برق زدند. «خب، زیبایی این بازی همینه دیگه، مگه نه؟ هیچ‌وقت نمی‌شه فهمید چطوری تموم می‌شه»

نورا لبخند زد. به تمام مهره‌هایی که برایش باقی مانده بود نگاهی انداخت و به حرکت بعدی‌اش فکر کرد.

 

 

پ.ن۱: به این موضوع آگاهی دارم که این سبک کتاب‌ها موردپسند برخی اهالی فرهنگ نیست، اما به دلیل اقتضای زمانی زندگی‌ام شدیدا حس رضایت از خواندنش دارم. 

پ.ن۲: اخیرا یک اعتقاد من‌درآوردی مضحکی پیدا کردم که از قضا تا به الان درست کار کرده، این است که هرجا ردپای یک گربه باشد حتما آن شخص، کتاب، فیلم، مکان،... برایم جذاب خواهد بود.  این کتاب هم از این قاعده مستثنی نبود. فضای گربه آلودش مغزم را شدیدا تحت تاثیر قرار داده بود.

۰ نظر ۱۷ دی ۰۰ ، ۲۰:۲۷
روزنه ..

حق، عظیم نزدیک است به تو. هر فکرت و تصوری که می‌کنی او ملازم آن است. زیرا آن تصور و اندیشه را او هست می‌کند و برابر تو می‌دارد. الّا او را از غایت نزدیکی نمی‌توانی دیدن. و چه عجب است که هرکاری که می‌کنی عقل با توست و در آن کار شروع دارد و هیچ عقل را نمی‌توان دیدن. اگرچه به اثر می‌بینی الا ذاتش را نمی‌توانی دیدن.

مثلا کسی در حمام رفت، گرم شد. هرجا که در حمام می‌گردد آتش با اوست و از تاثیر تاب آتش گرمی‌ می‌یابد. الا آتش را نمی‌بیند. چون بیرون آید و آن را معین ببیند، بداند آن تاب حمام نیز از آتش بود. وجود آدمی نیز حمامی شگرف است. در او تابش عقل و روح و نفس همه هست الا چون از حمام بیرون آیی و بدان جهان روی، معینّ ذات عقل را ببینی و ذات نفس و ذات روح را مشاهده کنی بدانی که آن زیرکی از تابش عقل بوده است معینّ، و آن تلبیس‌ها (چیزی که به غیر آن‌چه هست نمودن) و حِیَل از نفس بود، و حیات اثر روح بود معین. ذات هریکی را ببینی، الا مادام که در حمامی، آتش را محسوس نتوان دیدن، الا به اثر توان دیدن. (حمام استعاره از دنیا)

چنان‌که کسی هرگز آب روان ندیده است، او را چشم‌بسته در آب انداختند. چیزی تر و نرم بر جسم می‌زند الا نمی‌داند که آن چیست. چون چشمش بگشایند بداند معین که آن آب بود. اول به اثر می‌دانست، این ساعت ذاتش را بیند. پس گدایی از حق کن، و حاجت از او خواه، که هیچ ضایع نشود که اُدْعُوْنِیْ اَسْتَجِبْ لَکُمُ.

اسطرلاب حق- گزیده‌‌ای از فیه ما فیه

 

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۳۲
روزنه ..
من از خراسان و 

تو از تبریز و
 
او از ساحل بوشهر

با شعرهامان شمع‌هایی خرد 

بر طاق این شب‌های وحشت برمی‌افروزیم

یعنی که در این خانه هم

چشمان بیداری

باقی‌ست

یعنی در این‌جا می‌تپد قلبی و

نبض شاخه‌ها زنده‌ست

هرچند

با زهر سبز آلوده و از وحشت آکنده‌ست

این شمع‌ها گیرم نتابد 

در شبستان ابد در غرفه تاریخ

گیرم فروغ فتح فردایی نباشد 

لیک 

گرکورسو

گر پرتوافشان

هرچه هست این است

یادآور چشمان بیداری‌ست

وز زندگانی

گرچه شامی شوکران آکند

باری نموداری‌ست


شفیعی کدکنی




chamran-painting
اثر:‌دکتر چمران
                                             



۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۱۶
روزنه ..